سیمین دانشور؛ «محو زیبایی موسی صدر شدم و نیما یوشیج حسودی کرد!»
تاریخ انتشار: ۱۸ اسفند ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۷۲۸۹۴۵۱
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- امروز 18 اسفند 1401 یازدهمین سالگرد درگذشت بانو دکتر سیمین دانشور است؛ نخستین زنی که به عنوان داستاننویس با تعریف مدرن آن شهرت یافت چرا که در سال 1327 مجموعه داستانهای او منتشر شد. اشتهار غالب او البته به خاطر رُمان «سووَشون» است که خود به صورت «سَووشون» هم تلفظ میکرد و دیروز در آیین بزرگداشتِ دکتر دانشور در شهر کتاب الهیه، دوستی کازرونی (آقای بهروزی) گفت ما اصطلاح «شوسوهون» هم به کار میبریم که به معنی «سوگسترگ» است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
1. هویت مستقل زنانه در عین همسری آل احمد ؛ چنان که در بالا آمد سیمین دانشور، همسر جلال آل احمد بود. اما نیم قرن پس از مرگ جلال هم زیست و شهرت او به خاطر آثار خودش بود. زنی که از قریحۀ سرشار خود بهره برد تا هویت مستقل زنان را ترسیم کند. البته عدهای اصرار داشتند تنها هویت او همسر جلال آل احمد بودن باشد. هر چند همین ویژگی سبب شد مثل سیمین دیگر ادبیات ( خانم بهبهانی) آماج حملات افراطیون قرار نگیرد.
2. رُمان ناپدید شده؛ اگر اهل خواندن رُمانهای او بوده باشید، از نام «کوه سرگردان» میکنید. چون این رُمان، گم شده است! خانم دانشور این رُمان را قبل از تیر 1386 و پیش از بیماری تمام کرده است اما بعد از بهبود نسبی نویسنده، ناشر پی میبرد رمان ناپدید شده است! هر چند انتشارات خوارزمی دو سال تلاش کرد خبر به رسانهها درز نکند اما کرد؛ اول بار علیرضا غلامی روزنامهنگار شاخص حوزۀ ادبیات از این اتفاق، خبر داد و در دوره ای که خود در مجلۀ «تجربه» مسؤولیت داشت در این باره نوشت. جالب این که در شب سیمین وقتی به این نکته اشاره کردم دیدم بسیاری از اهل فن هم از این ماجرا خبر ندارند و طبعا لابد پیدا نشده است.
3. باستان شناسی/ هر چند سیمین دانشور از دانشگاه تهران دکتری ادبیات فارسی گرفته بود ان هم با رسالهای که راهنمای آن استاد بسیار سختگیری چون بدیعالزمان فروزانفر سر و کار داشت ولی دوست داشت در خارج از ایران هم تحصیل کند. منتها دکتری ادبیات فارسی را که نمی توانست در آمریکا ادامه دهد از این رو در دانشگاه استنفورد آمریکا هم تحصیل کرد و در سال 1338 که بازگشت دوست داشت استاد ادبیات شود اما استادان ادبیات هر که را به جمع خود راه نمیدادند و زمینه را با توجه به تحصیلات خود در آمریکا در رشته ای دیگر فراهمتر دید و استاد رشته باستانشناسی و تاریخ هنر دانشگاه تهران شد.
حکایت این استادی از دو منظر جالب است: یکی شروع و دیگری پایان. شروع از این حیث که در روز شور استادان دیگر بر سر پذیرش او به خاطر این که مقالهای به زبان خارجی ننوشته بود مخالفت می شود و دکتر باستانی پاریزی استاد تاریخ در مقام دفاع می گوید منظور از وضع این شرط این بوده که استاد ارتباط با زبان دیگر داشته باشد و شما دارید دربارۀ زنی تصمیم می گیرید که کتاب او به 17 زبان ترجمه شده است و شخصیتی شناخته شده است و اگر بخواهد می تواند به زبان دیگر مقاله بنویسد و سرانجام استادان دیگر را قانع می کند. باستانی پاریزی بسیار شیرین سخن بود و جایی گفته یا نوشته که دلیل دفاع من این بود که مزۀ کشمش پلویی که در خانۀ سیمین خانم خورده بودم زیر زبانم بود! البته به طنز می گفت و دلیل واقعی این بود که می دانست مخالفت ها در نگاه مردسالار حتی در نهاد علمی ریشه دارد و بود و دید که دکتر سیمسن دانشور به استاد یگانه تاریخ هنر بدل شد.
در پایان استادی او اما طنز تلخی نهفته است چرا که پس ازپیروزی انقلابی که در بُعد استقلالخواهی با قرائت آن دوران، بر پایۀ نظریۀ همسرش (غربزدگی) برپا شده و همه جا صحبت از جلال آل احمد بود او را از دانشگاه تهران بازنشسته کردند! این روایت غالب است که نمی خواست زیر بار حجاب اجباری برود ولی اگر چنین بود ابراز می کردند و احتمالا مشکل دیگری با او داشتند. رسانههای رسمی جلال آل احمد را میستودند اما همسر او را تحمل نکردند و از این نظر وضعیت او شبیه به دکتر پوران شریعت رضوی شد که خیابانی به نام همسرش بود شاهد ستایش علی شریعتی در رسانهها اما خودش در دهۀ 60 ممنوع الخروج شد!
4. نخستین زن؛ سیمین دانشور که علاقۀ ویژهای به عنوان «نخستین» داشت، نخستین زن ایرانی شد که به صورت حرفهای در زبان فارسی داستان نوشت و نیز از نخستین زنانی که به دریافت دکتری ادبیات فارسی نایل آمدند. رمان مشهور او (سووشون) به 17 زبان ترجمه شده و از پرفروشترین آثار ادبیات داستانی به شمار است.
5. افسانۀ قتل جلال؛ با این که شمس آل احمد اصرار داشت برادرش را ساواک کشته و مرگ او طبیعی نبوده اما سیمین خانم این افسانه را باطل کرد. با این که میتوانست سکوت کند و نان آن را بخورد. اما گفت: « سر جلال در اَسالمِ گیلان روی دامن من بود که از دنیا رفت. آنها که میگویند او را ساواک کشته لابد من مأمور ساواک بودم!» برای این که شمس آل احمد بیش از آن ادامه ندهد دلیل مرگ را هم گفت با این حال شمس بر سر حرف خود بود! شاید به این خاطر که برای کسی که افسانۀ قتل صمد بهرنگی را ساخته بود این حق را قایل بود که دربارۀ خود او نیز چنین روایت کنند!
6. سنگی بر گوری؛ کتاب مشهور «سنگی بر گوری» حاوی اشارات جلال به خصوصیترین لحظات زندگی با سیمین شرح چرایی فرزنددار نشدنشان است و حدس این که از انتشار آن رنجیده باشد دشوار نیست اما نشنیدهام برای جلوگیری از انتشار آن کوشیده باشد. بر سر این که آیا می توان نوشته های خصوصی چهره های مشهور را علنی کرد یا نه اختلاف نظر وجود دارد و مشخص نیست این کتاب را برای انتشار نوشته بود یا نه ولی به هر رو یک طرف دیگر همسر او بوده اما گویا شمس آل احمد به کسب اجازه از سیمین نیاز ندید با این استدلال که نویسندگان در آثار خود به افراد مختلفی اشاره می کنند و از همه که نمی توان اجازه گرفت. نثر روان و بی نظیری دارد این کتاب و شروع آن زبان زد است: « ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم میشود؟» از معلمان و استادان زبان و ادبیات فارسی که اصرار دارند جمله باید فعل داشته باشد میتوان پرسید این عبارت چند جمله است؟! و «من و سیمین» و « بسیار خوب» جمله به حساب میآیند یا نه؟!
جدای اشارات تنانۀ کتاب که آن را از همۀ آثار جلال اگر نه متمایز که متفاوت میکند، عبارت آغازین کتاب که پشت جلد هم آمده محل بحث و مناقشه است: « هر آدمی، سنگی است بر گور پدر خویش/ فقفیقاع بنی/ آیه اول و آخر جزو سی ویکم». بسیاری دنبال «فقفیقاع نبی» در میان پیامبران بنی اسراییل گشته اند اما نیافته اند و در واقع درنیافته اند که نبی نیست و «بنی» هم اشتباه تایپی نیست و فقفیقاع بنی وجود خارجی ندارد و نوعی بازی کلامی جلال است و سخنی از خود را که بار پیامبرانه یا فلسفی یافته به دیگری نسبت داده است. دیگری یی که در ذهن خود پرورانده است. شبیه "شاندل" شریعتی در "کویر" که فیلسوف نیست و خود شریعتی است چون شاندل یعنی شمع و شمع امضای شریعتی در جوانی بوده به اعتبار سه حرف اول «شریعتی مزینانی، علی». (نویسندۀ این سطور البته تا این حد دربارۀ فقفیقاع میداند و چنانچه مخاطبی اطلاعاتی دیگر دارد که این گزاره را باطل کند ذیل نوشته به اشتراک گذارد).
7. روزنامهنگاری؛ جالب است اشاره شود سیمین خانم روزگاری، روزنامهنگاری هم کرده است. پس از مرگ پدر در سال 1320 که برای رادیو تهران و روزنامۀ ایران مقاله مینوشت البته ربطی به روزنامۀ ایران کنونی نداشت که دولت به دولت رنگ و سمت و سوی آن متفاوت میشود! و نه با نام خود که با اسممستعار: "شیرازیِ بینام!"
دوستی میگفت خانم دانشور با اشاره به همین دوران به او گفته بود ما هم روزنامهنگاری کردهایم و دختر جوانی هم که هر شب زنگ میزند تا ببینیند من زندهام یا مُردهام تا اولین خبر را منتشر کند هم خیال میکند دارد کار خبرنگاری میکند در حالی که مرگ من در 90 سالگی کدام واقعیت را برای مردم فاش میکند؟ آن دختر البته گله خانم دانشور را شنیده بود و دست برداشت و نتوانست اولین خبرنگاری باشد که خبر درگذشت او در 18 اسفند 1390 را منتشر میکند!
8. خانۀ دزاشیب؛ نویسندگان در دنیای خود و غالبا در انزوا زندگی میکنند اما او در کانون بسیاری از دیدارها و گفتوگو ها قرار داشت. یکی به خاطر این که همسر جلال آلاحمد بود و به خاطر آن خانهشان در دزاشیب (کوی ارض) که حالا خانه – موزه شده کانون رفتوآمد چهره های مختلف شده بود.
دلیل دیگر این که در همسایگی نیما یوشیج پدر شعر نو زندگی میکردند. جلال در مقالۀ مشهور (پیرمرد، چشم ما بود) شرح این همسایگی را بازگفته است. همسر نیما ( عالیه خانم) حوصله خود نیما را هم نداشت چه رسد به مهمانان متنوع او را و عملا خانۀ سیمین و جلال به محل ملاقات ها و گفت و گوهای نیما هم تبدیل شد و سر خود سیمین دانشور هم برای این جمع ها درد می کرد و البته یک شیرازی میهماننواز و اهل زندگی بود.
یکی از بستگان که در نزدیکی آن خانه زندگی و با از تاکسی اینترنتی (اسنپ) رفتوآمد میکند میگفت بارها شده هر بار از مقابل این خانه عبور میکنیم راننده که احتمالا واجد مدرک عالی دانشگاهی هم هست به طعنه میگوید وضع نویسندهها قدیمها چه خوب بوده. ببینید چه خانه بزرگی داشتند و من ناچارم توضیح دهم در دهۀ 30 تنها همین دو ملک نیما و جلال اینجا بوده و خارج از شهر به حساب میآمده و به خیابان شریعتی امروز هم میگفتند جاده شمیران و حتی بعدتر جاده قدیم شمیران و کسی نام خیابان کورش کبیر را به کار نمیبرد و زمین های 400 متری در صورت همکاری با اداره فرهنگ در اختیارشان قرار میگرفت و به مرور میساختند و نباید با منطق امروز 400 یا 420 را ضربدر چند دهمیلیون تومان کنی! منتها دیگران تا گران شد فروختند و رفتند یا ساختند ولی اینها مانده است و جلب توجه میکند.
9. خاطرۀ جلال؛ زنی که به معنی مصطلح غربی فمنیست نبود ولی به اعتبار دفاع از برابری حقوق زنان و مردان فمینیست از نوع شرقی به حساب میآمد و قریب 50 سال بعد از جلال هم زیست و دانشور بود نه آلاحمد اما از یاد او فرونکاست چندان که اواخر میگفت: «دارم پیش جلال بازمیگردم».
10. دیدار با امام موسی صدر؛ در میان همۀ خاطرههایی که از بانو خواندهام هیچ یک به جذابیت و غافلگیرکنندگی خاطرهای که در سال 1385 در گفتوگو با مجلۀ «گوهران» بیان کرده نیست و چنان که در آغاز آمد به دل باشندگان آیین شب سیمین در 17 اسفند 1401 و به تعبیر دوست کازرونی - سالِ یک - هم نشست:
« موسی صدر خیلی خوشتیپ بود. حالا قذافی او را ناپدید کرده یا کشته من نمیدانم. غروب بود. موسی صدر آمد. در زد. یکی از زیباترین مردهای دنیا بود. با چشمهای خاکستری، درشت و زیبا. لباس آخوندی او هم شیک بود. از این سینهکفتریها. در را که باز کردم او را در چارچوبِ در دیدم و گفتم: ببینم! شما پیغمبری یا امامی؟! حق نداری این قدر خوشگل باشیها. خندید و گفت: جلال هست؟
گفتم: آره! بیایید تو. آمد داخل. نیما هم بود. نیما همیشه خانۀ ما بود و آن شب هم بود. خود نیما در خاطرات خود نوشته سیمین آن قدر محو جمال موسی صدر [امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان] شده بود که به من چای تعارف نکرد و من چای نخوردم.
موسی صدر سه چهار روز ماند. نیما خیلی حسودیش شد. چون عادت داشت چایی را خودم بریزم. نیما خیلی وسواسی بود و چایی را با آداب خاص می خورد. نباید تفاله داشته باشد. سر استکان هم این قدر خالی باشد و خودم هم به او چایی بدهم. اما راست میگفت. من محو جمال موسی صدر شده بودم. سه چهار روز ماند و دفعۀ بعد ما رفتیم قم. او رییس نهضت امل در لبنان بود. سووشون را به عربی ترجمه کرد و آورده بود برای ما. با این که در قم دیگر اندرونی- بیرونی بود. اما باز هم میدیدمش؛ موقع شام و ناهار.»
منبع: عصر ایران
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.asriran.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «عصر ایران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۲۸۹۴۵۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
نظربازی با اصفهانِ اردیبهشتی
ایسنا/اصفهان نویسندۀ سفرنامۀ «در کلمات هم میشود سفر کرد» داستاننویس و فیلمسازی است که از زیباییهای اصفهان در روایت سفرش به این شهر در هنگامۀ پاییز میگوید، اما حتی در این سفر پاییزی نیز خاطرۀ شیرین سفرهای اردیبهشتیاش به نصفجهان را به یاد میآورَد.
آدم باید خیلی بیذوق باشد که به اصفهان سفر کند، در دل طبیعت و باغات آن غرقه شود، میان معماری نابش از این سو به آن سو برود و تاریکروشنِ ادبیات و تاریخ این دیار را تجسم کند، اما شوری در وجودش هویدا نشود! در وجود این شهر شوریده همواره رازها و استعارههایی پنهان بوده است که شاید با دیدگان به نظر نیایند، اما حس میشوند، سرها را پرشور و دلها را حیران میکنند. آنهم نه به وقتی که شهر در بینقصترین روزگار خود به سر میبرد، بلکه در همین زمانۀ ما که مسافران، زایندهرود را کمآب یا بیآب میبینند، بیغشترین آثار معماری را زخمی و بیرمق در اسارت داربستها دیدار میکنند و در خیابانها یا کوچههای شهر هزاران چالهچوله و نازیبندگی خودنمایی میکند، باز هم دیدن اصفهان آدمی را به هیجان میآورد و همزمان آرامشی دلنشین به او میبخشد.
نمونۀ آن را باید در سفرنامۀ نهچندان معروف اصغر عبداللّهی از اهالی قلم کمنظیر جنوب ایرانمان، یعنی آبادان گرم و صمیمی یافت. عبداللّهی در همین روزگار ما به اصفهان میآید و در خاطرات سفرش موسوم به «در کلمات هم میشود سفر کرد» پا به این شهر میگذارد. او نیز برخی کموکاستیهای شهر اصفهان به چشمش میآید و آزارش میدهد، اما از یادداشتش به نصف جهان معلوم است که خیالش به پرواز درآمده و اشتیاقی یافته که بازتابش در قلم او یافتنی است.
گلچینان گلچینان به سمت چهارباغ
اصغر عبداللّهی، داستاننویس و فیلمساز، در این سفر که روایتش را به قلم میآورد، هنگامۀ پاییز است و از زیباییهای اصفهان در این موسم فراوان میگوید. اما او بارها به اصفهان پا گذاشته و چهار فصل آن را دیده است، و حتی در این سفر پاییزی نیز خاطرۀ شیرین سفرهای اردیبهشتیاش به نصف جهان را در یاد دارد و میگوید:
«اصفهان شهری نیست که در یک نظر و یک سفر کشف شود. اگر بهدلخواه مسافر اصفهانی، اردیبهشت هم ماه خوبی است برای نظربازی با شهری که پُر از تکههای کوچک نقاشیهای لاجوردی و فیروزهای است. هم آفتاب دارد، هم نمنم باران و نرمهبادی که از روی میوههای خوشطعم درختان کویری گذر کرده است.»
عبداللّهی از نویسندگان قدر و آگاه به ادبیات، تاریخ و فرهنگ ایرانزمین است. همین مسئله نیز بر منحصربهفردشدن داستان سفرش به اصفهان تأثیری مهم گذاشته است. او سفرنامهای دارد که مثل اصفهان جان و روحی در آن میتوان یافت. عبداللّهی در این گزارش سفرش به زیبایی از قدرت خیال و تخیل نویسندگی خود بهره میبرد و غالباً در دیدار با جایجای شهر به یاد اثری مکتوب در ادبیات یا تاریخ میافتد و به زیبایی با اصفهان کنونی پیوند میدهد که شاید از پس خاطر و نوشتار هرکسی بر نیاید.
این داستاننویس در همان ابتدای کار از خوانندهاش میخواهد که پیش از هر جاذبهای به دیدار چهارباغ برود: «سلانهسلانه یا به قول قجرها گلچینان گلچینان برو به به سمت چهارباغ» وقتی به چهارباغ میرسد، همزمان با دیدن این خیابان شگفتانگیز یادش به داستاننویسان نامدار اصفهان میافتد. و میگوید در چهارباغ باید با داستاننویس اصفهانی، علی خدایی، قدم زد.
فقط خدایی نیست. این آبادانی وقتی در اصفهان درختان و گلها را در جایجای شهر میبیند و وقتی آواز پرندگان چون آهنگی دلنواز به دلش مینشیند، یاد نویسندۀ فرانسوی، آندره مالرو میافتد؛ رماننویسی که رُستنیهای نصف جهان سرمتش و بهگفتۀ عبداللّهی در گوشهای از خاطراتش چنین به آنها اشاره میکند: «گل ابریشم سرخ و گلهای کاغذی افشان و سه گل ارغوانی بر یک درخت انار در حیاطی [...].»
بعد به یادمان میآورد که مالرو، مالرویی که تمام دنیا را زیرپا گذاشته بود، حساب سه شهر اصفهان و ونیز و فلورانس را از همۀ دنیا جدا میکرد، چون هیچ شهر دیگری به پای زیبایی و شکوه و شیدایی این سه نمیرسد. گشتوگذار در اصفهان، نویسندگان یا کتابهای ادبی بسیار دیگری را به خاطرش میرود. «صادقممقلی؛ شرلوک هلمس ایران یا داروغۀ اصفهان» اثر کاظم مستعانالسلطان و «ده قزلباش» اثر حسین مسرور سخنیار اصفهانی از آن جملهاند.
آدمهایی دیدم که دیگر زنده نیستند
عبداللّهی با قدمزدن و گشتن در اصفهان بهجز ادبیات، تاریخ را هم پوینده و جاندار در برابر دیدگانش میبیند. وقتی در عمارت چهلستون است، ظلالسطان، شازده قجری و حاکم اصفهان را میبیند که چطور دستبهکمر دستور میدهد تا آدمهایش نقاشیهای این بنای باشکوه را و گچبریهای ظریفش را با هرچه که به دستشان میآید، تخریب کنند.
بعد در غیاب این شازده قجری پا به اندرونی معروفش میگذارد! همان جا که حالا موزۀ هنرهای تزئینی و معاصر شهرمان شده است و تاریخ خودش را دارد، همان جا که قرنهای درازی به رکیبخانه شهره بود. در اندورنی، عبداللّهی ویلفرد اسپاروی اهل انگلستان، معلم سرخانۀ بچههای ظلالسطان را میبیند. او در دل این موزه، همان لحظهای از تاریخ اصفهان را به چشم میبیند که اسپاروی با خانوادۀ ظلالسطان بهصورت گروهی نمایشنامۀ «توفان» شکسپیر را اجرا میکنند، گویی که خیلی از این نمایش نمیگذرد و دیوارهای عمارت هنوز آن را به یاد دارند. بعد فرزندان حاکم اصفهان یا نوههای ناصرالدینشاه دور هم با معلمشان داستانی از ادگار آلن پو میخوانند.
و همۀ اینها را عبداللّهی میبیند! درگذشتگان بسیاری در یادش جان میگیرند. حتی ناصرخسرو و شاردن و گوبینو و دهها نفر دیگر را میبیند که هنوز ردشان در اصفهان پیدا میشود؛ همانطور که در دل هر بنای تاریخی و کوچه و خیابان و منظرۀ شهر آیندۀ این دیار را هم به تماشا مینشیند.
او این آینده را در عکسها میبیند، مثلاً جایی که از دانشجویان دانشکدۀ هنر اصفهان مینویسد: «برو به عمارت پُرنقش و نگار و به سقف نگاه کن و به یاد بیاور که تصویری از تو در تعداد زیادی از این عکسهای دانشجویان احتمالاً دانشکدۀ معماری حالیه که در غیبت شازده در عمارت توحیدخانه مستقر هستند خواهد بود. آنها تو را به یاد نمیآورند، تو هم آنها را فراموش خواهی کرد اما در این عکسهای دیجیتال باقی خواهی ماند.»
بعد در جایی دیگر دوباره از عکاسی مردم اصفهان و مسافرانش و از عکسهایی که عمرشان بیشتر از آدمهاست برایمان تعریف میکند؛ همان عکسهایی که وقتی عبداللّهی به آنها خیره میشود، احساساتش را دربارهشان اینگونه نشان میدهد: «آدمهایی دیدم که دیگر زنده نیستند. و غم ملایم خودخواستهای در من مِهِ متراکم میشود.»
مرجع:
عبداللّهی، اصغر (۱۴۰۰)، «در کلمات هم میشود سفر کرد»، تهران: چشمه.
انتهای پیام